نقد چند تا فیلم فوق العاده که به تازگی دیدم ... هفت هنر
نویسنده : هنگامه - ساعت 1:2 روز سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,

  پیتر جکسون، کارگردان  استرالیایی را بیشتر با سه‌گانه عظیم و حماسی «ارباب حلقه‌ها» می شناسیم. اثری حماسی با همه المان‌های جذاب و زیبای بصری و داستانی که توانایی جذب مخاطبان از هر طیفی را دارا بود و در نهایت هم با همین عناصر، تبدیل به اثری موفق و ماندگار در تاریخ سینمای آمریکا و حتی جهان شد. 
«استخوان‌های دوست داشتنی» نام فیلم جدید پیتر جکسون است که با اقتباس از کتابی محبوب با همین نام، نوشته و ساخته شده است. اثری که اگر بخواهیم آن‌را از جنبه‌های مختلف بررسی کنیم، به نکات جالبی خواهیم رسید. سوزی کیو سالمون، دختر ۱۴ ساله خانواده سالمون، نوجوانی سرخوش با یک زندگی عادی همانند سایر نوجوان‌های هم‌سن خود است با خانواده‌ای نسبتا خوشبخت و آرام که محیط آرامی را برای فرزندان خود مهیا کرده‌اند. سوزی دختر وفادار خانواده است که همیشه احساس مسئولیت می‌کند، حتی هنگامی که برادر کوچکش در شرف مرگ است، او را به بیمارستان می رساند و از مرگ می رهاند. به همین دلیل مادر بزرگش (که سوزان ساراندون بازی بسیار خوبی را در این نقش از خود ارائه داده) به او می گوید: عمر طولانی خواهد داشت... ولی عمر سوزی چندان نمی پاید و این دختر پاک در ۶ دسامبر ۱۹۷۳ توسط همسایه بیرحم خود به قتل می‌رسد. سوزی می‌تواند به بهشت برود اما از این کار خودداری می‌کند و برمی‌گردد به زندگی خانواده‌اش پس از مرگ خود... جک سالمون، پدر سوزی پس از دریافت خبر مرگ دخترش دچار اختلالات روانی می‌شود و دیوانه‌وار به دنبال قاتل فرزند ناکامش می‌رود... سوزی نیز در برزخی بهشت مانند، در دوراهی عظیمی گرفتار می‌شود: هوس گرفتن انتقام از همسایه قاتل یا خوشی خانواده‌اش بر اثر فراموشی او... فیلم در تمام مدت خود، توسط روح برزخی سوزی روایت می‌شود، روح پاکی که قصد دارد از ناراحتی خانواده خود پس از مرگش بکاهد و با آسودگی خاطر راهی بهشت شود. داستان فیلم و نحوه روایت آن، هرچند در روند موسوم به اقتباس دسته‌بندی می‌شود، اما به‌طور کلی، فرایند جدیدی در سینمای آمریکا، حتی جدای از بحث اداپت محسوب می‌شود. جکسون، این داستان درام، فانتزی-جنایی خود را مثل همیشه با همان المان‌های فانتزی و اثربخش فیلم‌های پیشین در می‌آمیزد، فضایی که او از بهشت برزخی سوزی ترسیم می‌کند، فوق‌العاده دلپذیر و چشم‌نواز است. مکانی که هر لحظه به مکانی دیگر تبدیل می‌شود و در عین حال همان مکان قبلی است.

جلوه‌های کامپیوتری در این فیلم نیز نقش تعیین‌کننده دارند، این‌بار حتی جکسون از دو اثر پیشین خود نیز بیشتر به این مقوله پرداخته و این رویه، پوئن مثبتی را برایش به ارمغان می‌آورد، زیرا در «استخوان‌های دوست داشتنی»، برخلاف «ارباب حلقه‌ها» و «کینگ کنگ» که پرداخت بیش از حد به جلوه‌های رایانه‌ای، موجب دلزدگی تماشاگر می‌شد، اینجا جکسون با یک نوآوری و خلاقیت سودمند، رئال را با سوررئال در می‌آمیزد و استفاده از جلوه‌های رایانه‌ای کاملا بجاست و این جلوه‌های چشم‌نواز به طرز عجیبی به تاثیر‌گذاری فیلم هم می‌افزایند. فیلم نگاه بسیار متفاوتی را به مقوله مرگ و پیوستن روحی پاک به خداوند دارد، روحی که آماده بهشتی شدن نیست و می‌خواهد کارهای بی‌سرانجامش را به مقصد برساند. سوزی جوان به قتل می‌رسد، آرزوهای زیادی داشته که به خیلی از آنها نرسیده و می‌خواهد برای یک‌بار هم که شده، عشقش را ابراز کند، خانواده‌اش را از غم و اندوه برهاند و با خیال راحت به بهشت موعود برود اما از آن‌سو پدر هنوز در پی کشف رمز قتل سوزی است و آرام و قرار ندارد.
این نگاه به مرگ، وامدار عقاید ادیان مختلف در مورد مرگ است. مثل سکانس فوق‌العاده تاثیرگذار شکستن وسایل دست‌ساز پدر توسط وی که با شکستن هر یک از آنها، عذابی هزاران بار سخت‌تر بر سوزی نازل می‌شود(پدیده تاثیر اعمال نزدیکان بر روح از دست رفته) یا زیباترین سکانس فیلم که با شکفتن گل پژمرده بوته‌گل قاتل سوزی در دستان پدر، به او الهام می‌شود که هاروی (همسایه قاتل) در مرگ سوزی دست داشته و این رویکرد خارق‌العاده، اشاره دارد به الهامات غیبی... کار بصری جکسون را در این فیلم می‌توان منجسم‌ترین و متفاوت‌ترین کار او در آثار اخیرش دانست. فیلم داستان ساده و غمناکی دارد که در حالت طبیعی هم می‌تواند تاثیرگذار باشد، اما آن لازم برای میخکوب کردن تماشاگر را ندارد، ولی پیتر جکسون با ساختار بدیع و خلاقانه فیلم خود، چنان جان تازه‌ای را به فیلمنامه خوش پرداخت فیلم می‌دهد که تاثیر‌گذاری فیلم را چند برابر می‌کند. کافی است دقت کنید در تمام نماهای مربوط به لحظه قتل سوزی و تداخل صحنه میز شام با نحوه مرگ سوزی و ببینید که چگونه بار تاثیر‌گذاری فیلم را چندین برابر می‌کند و با صحنه پردازی‌های زیبا که هارمونی رنگ و اجزا را به وضوح می‌توان در آن دید و دکوپاژ‌های حساب شده، به شدت موجب شگفتی بیننده می‌شود. فیلم حتی در سکانس‌های رئال خود هم اثر نویی محسوب می‌شود، مثل سکانس‌های بازی آقای هاروی قاتل (با بازی عالی استنلی توچی) و حرکات زیرکانه‌اش و میزانسن‌های جالبی که در حرکات دوربین مشاهده می‌شوند و جایگاه فیلم را از نظر زیبایی شناختی نیز ارتقا می‌بخشند و در تک تک صحنه‌ها می‌توان جزئیاتی را دید که به‌طور مجزا پرداخته شده‌اند و هیچ‌یک ساده‌انگارانه نیستند. در هر حال فیلم جدید پیتر جکسون را می‌توان پخته‌ترین و تاثیرگذارترین اثر وی و یکی از متفاوت‌ترین آثار دهه اخیر دانست، فیلمی که هم از جنبه داستانی و هم بصری، تجربه‌ای دلپذیر و شگرف محسوب می‌شود و نشان می‌دهد که پیتر جکسون، کارگردان ماهری است و هنوز هم چیز‌های زیادی در چنته دارد.

A

قهرمانانی که در فیلم استخوان زمستان مرا تحت تاثیر خود قرار داده اند شخصیت های برون گرایی نیستند، مغرورانه راه نمی روند و پیش خود فکر نمی کنند که انسان های مهمی هستند. آنها از قدرتی جادویی و خارق العاده برخوردار نیستند. قهرمانان من انسان هایی معمولی هستند که تنها به موقعیتی که در آن قرار گرفته اند واکنش نشان می دهند.  "ری دالی" واقعا یک قهرمان است.

دختری که تنها 17 سال دارد مسئول نگهداری و مواظبت از خواهر و برادر کوچکش و گرداندن و امور خانه است.  مادر این دختر تقریبا تمام طول روز را پریشان حال و بدون اینکه کوچکترین کمکی به دخترش بکند تنها یک گوشه می نشیند. پدرش هم که قبلا در به جرم قاچاق در زندان بوده اکنون ناپدید شده. او سعی می کند تا از بچه ها نگهداری کند، تربیتشان کند و برایشان غذا فراهم کند. این دختر سعی می کند از امکانات و تسهیلات سازمان تامین اجتماعی کمال استفاده را ببرد و در این بین به کمک های همسایگانش نیز بسیار امیدوار است. بچه ها نیز مثل تمام کودکان سالم دیگر بسیار شیطان، شاد، بازیگوش و عاشق بازی هستند و هنوز یاد نگرفته اند که محرومیت چیست و چه می تواند باشد.

فیلم "استخوان زمستان" ساخته "دبرا گرانیک"، دنیایی سرد و مایوس کننده اقتصادی را پیش چشمان ما قرار میدهد. این فیلم که تاکنون جوایز چندین جشنواره بین المللی را از آن خود کرده، در لوکیشن و مکان هایی کاملا در خور مضمون فیلم ساخته شده و در زیر پوست جامعه ای فرو می رود که مدتهاست طرد شده. فیلم مانند این می ماند که عکس های واکر اوانس (عکاس بسیار مشهور امریکایی 1903-1975) از روستا های  افسرده و پریشان حال آن روز ها، اینک به زمان حال آورده شده باشند. در "استخوان زمستان" سوال بی جواب ما این است که چگونه ری دالی، دختر 17 ساله فیلم در این دنیا بزرگ و تربیت شده و قدرت، استقامت و اتکاء به نفس خود را بدست آورده است.

بعد از مدتی کوتاه کلانتر بله سراغ "ری" می آید  و می گوید که پدرشان جوزف که قبلا به قید وثیقه آزاد شده بود، خودش را برای برگزاری دادگاه نرسانده و فرار کرده و اکنون آنها باید هزینه و وثیقه آزادی وی  را پرداخت کنند. او به آنها خاطر نشان می کند که اگر تا یک هفته جوزف خود را به قانون معرفی نکند خانه آنها که شاید تنها دارایی شان باشد به فروش گذاشته خواهد شد و این خانواده از خانه شان بیرون خواهند شد. ری در پاسخ به کلانتر می گوید که پدرم را حتما پیدا خواهم کرد و این کاری است که اکنون ری باید آن را هم انجام دهد.

نقش کاراکتر "ری" را خانم جنیفر لارنس 19 ساله بازی کرده است. این فیلم، اولین نقش آفرینی  مهم این خانم می باشد و من تاکنون او را در فیلم دیگری ندیده بودم. البته شما جنیفر لارنس در فیلم آینده جودی فتستر نیز خواهید دید. جنیفر لارنس در این فیلم  نمایشی پر حرارت و پر انرزی با شجاعتی مثال زدنی از خود به نمایش می گذارد. او در فیلم هیچ گاه با حالتی غرور آمیز و نصیحت کننده صحبتی نمیکند، کسی را تهدید نمی کند و در اجرای تصمیماتش  سرسختانه به ایمان خودش تکیه می کند، حتی اگر کسی لایق این پشتکار و ایمان نباشد. او در صحنه ای به برادر کوچکش می گوید هیچ وقت از کسی چیزی نخواه تا وقتی که خودش بخواهد به تو بدهد. اما در فیلم می بینیم که پدر و مادر بچه ها زندگیشان را از ری طلب می کنند. واقعا چه کسی ری را بزرگ کرده؟ آیا او خودش، خودش را بزرگ کرده؟! چیزی که مشخص است این است که اینها چیزهایی نیستند که از پدر و مادرش آموخته باشد.

تقریبا همه در منطقه می دانند که جوزف (پدر ری) در کار قاچاق دارو بوده ولی چیزی که کاملا مشخص است این است که این کار برای او پول چندانی به همراه نداشته. مثل اینکه او از غیر قانونی بودن یک شغل است که خوشش می آید و اینکه مشتریان او تنها کسانی هستند که با آنها احساس صمیمیت و راحتی می کند. سفرهای "ری" برای پیدا کردن پدرش او را به سمت عمویش هر چه بیشتر نزدیک تر می کند. عمویی که  در ازای دادن بهای زندگی  متحمل جراحات روحی عمیقی شده است.

فیلمنامه "استخوان زمستان" نوشته آنه و گرانیک روسیلینی میباشد که بر اساس رمانی است از دنیل وودرل. در طی فیلم این سوال مطرح می شود که آیا پدر ری اصلا زنده است یا مرده؟  بعد از جستجو های فراوان و شواهد به نظر قابل قبول، ری به این نتیجه می رسد که پدرش مرده است ولی اگر جسدی در کار نباشد باز هم خانواده شان بی خانمان می شود و تمام اعضای خانواده بالاجبار از هم جدا خواهند شد.  او مسیرش را جهت جستجوی پدرش در سرزمین هایی ادامه می دهد که واقعا از نظر ویرانی چیزی از سرزمین های فیلم "جاده" (کرمک مک کارتی) کم ندارند. اگر چه در این سرزمین اتوموبیل، برق، کفش های ورزشی، آشپزخانه، سیگار و تلوزیون وجود دارند اما همه اینها چیزی شبیه آثاری باستانی هستند از دوران پر رونق و با شکوه گذشته به جای مانده اند. اگر می بینید وسایل اضافی و زائد در اطراف هر خانه ریخته و انباشته شده به خاطر این است که ساکنین آنها به انتهای خط رسیده اند. واقعا قدم یا گامی بعدی در زندگی آنها وجود ندارد.در "استخوان زمستان" خطر تبدیل شدن کاراکتر های داستان به کاریکاتورهایی تک بعدی بسیار بالا بود که خانم گرانیک به خوبی از عهده این کار هم بر آمده. فیلم او از بالا به مردم این سرزمین نگاه نمی کند بلکه به به میانشان می رود، با آنها زندگی می کند و از زیر پوستشان با ما سخن می گوید. مردم این سرزمین هم در جایگاهی مانند کاراکتر اصلی داستان قرار دارند و "ری" واقعا در جایگاه اجتماعی پایین تری از مردم سرزمین اش قرار ندارد. همه مثل هم هستند اما ری اندکی ناراحت تر. در دنیای پدر "ری" ، تمام انسان ها گناهکاران و مجرمانی هستند که بر مجرمی دیگر تکیه دارند یا با مجرمی دیگر معامله می کند، فعالیت های غیر قانونی و خلاف اصول اخلاقی دارند که باعث هر چه بیشتر آسیب پذیر شدن آنها در برابر خبرچین ها و انتخابات بین بد و بدتر می شود و همین امر است که آنها را انسان هایی همیشه مظنون جلوه می دهد که به هیچ کس و هیچ چیز نمی توانند اعتماد کنند. کلیشه رایج در فیلمی با این مضمون این است که انسان ها همیشه به محیط و انسان های خارج از زندگی خود مظنون هستند ولی اینبار در استخوان زمستان آنها به  انسان های داخل زندگی خود،  حتی اعضای خانواده خود شک دارند.


همان طور که سفر "ری" او را از شخصی به شخصی دیگر می رساند، فیلمساز وجه دیگری از انسانیتی آسیب دیده را در وجود شخصی دیگر به نمایش می گذارد. آنها هیچ گونه علاقه ای به زندگی و اتفاقات آن ندارند بلکه بازماندگان این حقیققت مشترک اما تلخ هستند که باید زندگی کنند. آیا آنها وقتی به "ری" نگاه می کنند دختری معصوم،  آسیب پذیر  و محتاج یک خانواده  را می بینند که در شرف بیرون رانده شدن از خانه و از دست دادن خانواده اش است؟! من فکر میکنم آنها با دیدن "ری" خطرات نیازهای زندگی خودشان از جمله داشتن یک سر پناه را می بینند و با خود می گویند بهتر است که ساکت بمانیم و و در را بر روی خود ببندیم!

"استخوان زمستان" فیلمی است با تکیه بر کاراکتر "ری"، و تعدیل شده  با رفتار های  عمویش "تردراپ" که تنها به علت فوران حس نفرت و نه نبود انسانیت و اصول اخلاقی در وجودش پرخاشگرانه شده است. داستانی مانند این به راحتی می تواند در منجلاب نا امیدی فرو رود اما در عوض شجاعت و امید "ری" است که ما را حیران خود می کند. او چگونه می تواند اینطور باشد؟ هر چند که زندگی بعد از مدتی میتواند یک دلسردی و خلاء بزرگ باشد اما همه ما در ابتدای تولدمان با احساس امید و خوش بینی به این دنیا پای می گذاریمو باید بدانیم در هر شرایط بد و ناامید کننده ای معمولا تعداد انگشت شماری انسان خوب هم پیدا می شود.

 


خلاصه داستان فیلم : لانه خرگوش

بکا (نیکول کیدمن) و هاوی (آرون اکهارت) زوج خوشبختی هستند که در کنار پسر کوچکشان دنی زندگی آرامی دارند. اما با مرگ دنی در یک تصادف زندگی آنها به جهنمی تبدیل میشود. آنها به توصیه اطرافیان به یک سفر جاده ای میروند تا درد مرگ فرزند خود را فراموش کنند. به زودی این سفر برای آنها تبدیل به یک سفر...

 

منتقد : راجر ایبرت

rogerebert.suntimes.com

مترجم : مهدی افشارها

 

در فیلم "حفره خرگوش" ، "بکا" و "هاوی" نهایت تلاششان را برای بهتر کردن اوضاع انجام می دهند. "حفره خرگوش" داستان  دو زوج را که چگونه هشت ماه بعد از آنکه فرزند چهار ساله شان بر اثر تصادف کشته می شود سعی می کنند با مشکلات ناشی از این موضوع کنار بیایند را با هوشیاری و مهرات هر چه تمام تر بیان میکند.   این زن و شوهر  اکنون با غم و اندوه از دست رفتن فرزندشان تنها هستند و زندگی و روابط جنسی شان نیز متوقف شده است. آنها مدتی را در بهت  و شوک ناشی از این حادثه سپری  کرده اند و اکنون در خانه ای زندگی می کنند که سراسر آن پر است از وسایل، اسباب بازی ها و خاطرات کودکی که دیگر در آنجا نیست و از میانشان رفته است.

اما زندگی آنها دیگر تنها  یک درد و عذاب روزمره که مجبور باشند تحمل اش کنند نیست. زندگی در حال شروعی دوباره است.  فیلم "حفره خرگوش" بر اساس نمایشنامه ای تحسین شده از دیوید لیزنی ابیر ساخته شده. فیلمنامه این توانایی را دارد تا فضاهایی سرد و خالی بین کلیشه های این گونه فیلم ها را کاملا پر  کند. "بکا" (با بازی نیکول کیدمن) و "هاوی" (با بازی آرون  اکرت) دو شخصیت اصلی این فیلم هستند که با درد و رنج ناشی از خلاء احساسات از دست رفته خود دست و پنجه نرم می کنند. آنها در جلسات درمانی گروهی که پر است از کسانی که عزیزی در زندگیشان از دست داده اند شرکت می کنند. "بکا" این جلسات را پر از معتادانی خودخواه می بیند که فکر می کنند هر چه که می گویند راست است، ، در حالی که "هاوی" یک گوش شنوا  به اسم "گبی" (با بازی ساندرا او) پیدا میگند که می تواند با آن درد و دل کند. تمام آن چیزی که "هاوی" پیدا می کند تنها یک جفت گوش است و نه چیزی دیگر.

"بکا" حتی به حرف های مادرش و یا خواهر کوچک ترش نیز گوش نمی کند. او اکنون دیگر حتی تحمل سگشان را هم ندارد. ناراحتی های او اکنون به نارضایتی،  گله و شکایت تبدیل شده است.  زندگی مشترک آنها اکنون به درجه ای از زود رنجی و بحران رسیده که یه نظر می آید هیچ چیز نیست که گفتنش مشکلی به وجود نیاورد. چیزی که فیلم "کامرون میشل" را بسیار تماشایی می کند این است که با شجاعت دلیل حرف ها و ناراحتی کاراکتر هایش را پیش از به زبان آمدنشان،  مورد رسیدگی و توضیح قرار می دهد.

با توجه به جملات گفته شده  ممکن است فکر کنید  "حفره خرگوش" مانند یک مراسم عزاداری طولانی،  خسته کننده است. ولی در حقیقت باید بگویم با فیلمی جالب  و به نحو غیر قابل باوری سرگرم کننده روبرو هستیم. چیزی که فیلم بیشتر مورد پردازش و توضیح قرار می دهد کاراکتر های خود نیست، بلکه احساست، فکر و ذهن آنهاست.

بازی خانم نیکول کیدمن در این فیلم بسیار چشمگیر است. من همیشه اعتقاد داشتم که نیکول بازیگر توانایی است. حتی از سال 1991 که او و "تندی نیوتن" را در فیلم Flitting  دیدم. به نظر می رسد که خانم نیکول کیدمن دو شخصیت دارد. یکی آن شخصیت فریبنده و مسحور کنند اش در فیلم های "مولن روژ" و "نه" و دیگری  آن شخصیت متهورانه  و پرخطرش اش در فیلم های :تولد"، "ساعت ها" و "چشمان باز کاملا بسته".  متاسفاه شهرت کمی چهره این بازیگر توانا  را محو و ناپیدا کرده. شاید اگر او مقداری کمتر از این فریبندگی و زیبایی خدادادی اش برخوردار بود، تا الان بیشتر مورد تحسین همگان قرار گرفته بود.  سن و سال تنها دارایی هایی ارزشمند برای این بازیگر به شمار می آیند،  نه چیزی دیگر.

 

در این فیلم، نیکول کیدمن، نقطه تعدل و اتکاء داستان است. او در قالب شخصیتی ظاهر می شود که بعد از مدتی تغییر شخصیت می دهد. اتفاقات زیادی در زندگی شخصیت مرد داستان، "هاوی"، می افتد ولی او در اعماق وجودش همان مردی است که همیشه بوده. اما "بکا" توسط حفره های عمیقی که هشت ماه قبل در وجودش ایجاد شده کماکان در حال رنج و عذاب است و به شدت آشفته به نظر می رسد.  فیلم "حفره خرگوش" درباره این است که "بکا" چگونه توسط آشفتگی داخلی رو به افزون خود بلعیده می شود.

جدا از تمام مسائلی که گفته شد، باید بگویم "حفره خرگوش" چالشی است تکنیکی. این فیلم به اندازه کافی ساده است تا تمام اتفاقات درون اش را به خوبی پوشش دهد، ولی نه آنقدر ساده که این اتفاقات را  برای خوشی بیننده و یا حتی گرمای بیشتر تعدیل کند. من از قبل میدانستم که موضوع فیلم درباره چه خواهد بود، اما چیزی که مرا تحت تاثیر خود قرار داد، چگونگی روایت این موضوع بود.

 




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: